زرد بودن رنگ چهره، کنایه از شرمندگی، برای مثال طمع آرد به مردان رنگ زردی / طمع را سر ببر گر مرد مردی (ناصرخسرو - لغت نامه - رنگ زردی)، در پزشکی یرقان، زردی
زرد بودن رنگ چهره، کنایه از شرمندگی، برای مِثال طمع آرد به مردان رنگ زردی / طمع را سر ببر گر مرد مردی (ناصرخسرو - لغت نامه - رنگ زردی)، در پزشکی یرقان، زردی
تلوین. (دهار). آزدن. (برهان قاطع). رنگ زدن. ملون کردن. رجوع به رنگ زدن شود: شکایت با دل شوریده سر کرد سخن را رنگ از خون جگر کرد. حکیم زلالی (از آنندراج). تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان حنا بدست عروسان شاخسار گذشت. کلیم (از آنندراج). به خون خود کنم آلوده ای صبا کاغذ چون آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، دغا و فریب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). فریفتن و مغبون کردن کسی را: بترس از خون من کاین سرخ عیار بسی تیغ بتان را رنگ کرده ست. عطائی حکیم (از آنندراج)
تلوین. (دهار). آزدن. (برهان قاطع). رنگ زدن. ملون کردن. رجوع به رنگ زدن شود: شکایت با دل شوریده سر کرد سخن را رنگ از خون جگر کرد. حکیم زلالی (از آنندراج). تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان حنا بدست عروسان شاخسار گذشت. کلیم (از آنندراج). به خون خود کنم آلوده ای صبا کاغذ چون آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ، دغا و فریب کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). فریفتن و مغبون کردن کسی را: بترس از خون من کاین سرخ عیار بسی تیغ بتان را رنگ کرده ست. عطائی حکیم (از آنندراج)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن: هزار آفرین بر می سرخ باد که از روی ما رنگ خجلت ببرد. صائب (از بهار عجم). ، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن: چنان در راه غارت پی فشردند که رنگ هندیان را نیز بردند. حکیم زلالی (از بهار عجم). آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار. علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)
رنگ اصلی چیزی را زایل ساختن. چیزی را از رنگ اصلی بگردانیدن. تغییر دادن و دگرگون ساختن رنگ چیزی. رنگ برداشتن: هزار آفرین بر می سرخ باد که از روی ما رنگ خجلت ببرد. صائب (از بهار عجم). ، با ترسانیدن و بیم دادن رنگ از چهرۀ کسی زایل کردن: چنان در راه غارت پی فشردند که رنگ هندیان را نیز بردند. حکیم زلالی (از بهار عجم). آنکه گر صدمۀ قهرش متلاشی گردد از رخ خصم برد هیبت او رنگ عذار. علی قلی بیک خراسانی (از بهار عجم)
رنگ بستن. (آنندراج) (بهار عجم). رنگ کردن. رنگین کردن. رجوع به رنگ کردن شود: چون قضا رنگ حادثات زند ناظرش حزم پیش بین تو باد. انوری. دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست. انوری (از بهار عجم). معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق در آب محبت گل آدم نسرشتی. حافظ (از بهار عجم). زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای. لسانی (از آنندراج). ، کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم) (از آنندراج). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود، نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن
رنگ بستن. (آنندراج) (بهار عجم). رنگ کردن. رنگین کردن. رجوع به رنگ کردن شود: چون قضا رنگ حادثات زند ناظرش حزم پیش بین تو باد. انوری. دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست. انوری (از بهار عجم). معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق در آب محبت گل آدم نسرشتی. حافظ (از بهار عجم). زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای. لسانی (از آنندراج). ، کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم) (از آنندراج). رنگ ریختن. رجوع به رنگ ریختن شود، نیرنگ بکار بردن. فریب دادن. گول زدن